ترس از خويش...

 من از آن روزي كه.... با ترس به خانه آمدم...


     فهميدم ترس از خويش... آدم را محتاج ديگران مي كند....




پانوشت: خويش اينجا كنايه ازخانواده است...

فقط خودم و خودت...

 بامن بودی، و صدایم میرود و من فقط انعکاس صدایم را میشنوم وای از این خیالات که هی مرا منتظر شنیدن آره آره با تو بودم حواست کجاست خراب میکند حالم را ، باز برمیگردم به حال روزی که رفتی و گفتی، خسته شدم ازت و من گفتم بامن بودی و جواب آره آره با تو بودم حواست کجاست هنوز در گوشم هست...راستی هنوز میگذری از آن خیابانی که مرا به یادت می آورد ميگذري چون يادمه آخرين بار كه رفتي و گفتي ديگر حتي از اين خيابان هم عبور نمي كنم چون تورو يادم مياره، همونجا که گفتم باور داری عشق یعنی آب مسموم و تو با لبخندی تلخ جواب دادی و گفتی باز شاعر شدی، و جمله تکراری همیشگی رو گفتی بیخیال این حرفا فقط خودمو خودت، اونموقه من دلم کنارت بود و عقلی نبود بفهمه چی میگی الان که رفتی وو دلي در كار نيست همچيز دست عقل افتاده خوب معنی فقط خودمو خودت رو فهمیدم که من فقط شدم خودم و توم فقط شدی خودت... 

قضاوت....


قبــــــــل از اینـکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضــــــــاوت کنی 


کفشـــــــــــــهای من را بپـــــــــــوش و در راه من قدم بزن.

از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من عبور کردم

اشکــــــــــــهایی را بریز که من ریخــــــــتم

دردها و خوشــــــــــــیهای من را تجــــــــــــربه کـن

سالهایی را بگذران که من گذراندم ...

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن

همانطور که من انجام دادم ...

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی

تنها مرگ است که درغ نمی گوید...

متنی به یاد ماندنی از اثری به یاد ماندنی...

تنها مرگ است که دروغ نمی گوید...

حضور مرگ همه ی موهومات زندگی را نسیت و نابود می کند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات می دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و بسوی خود می خواند، در سنهایی که ما هنورز زبان مردم را نمی فهمیدیم گر گاهی در میان بازی مکث می کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم... و در تمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره می کند، آیا برای هر کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خودش بیخبر بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟ آنوقت بعد باید کوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه بشود، آری این صدای مرگ است... این صدای مرگ است!!!

تو سهم من نبودی...

شاید خدا تو را برای یک نفر دیگر آفریده بود


و تقدیر همچون شیطان سرپیچی کرده 


و تو را به من داده


 که من برای داشتن تو و تبعیت از او

 

باید اینقدر عذاب بکشم


احساس دروغکی

با یک آه که از دلم سر زد و نمش را حس کرد ....

                            

                             کنار ماندو گریست....

                               

                                 شیشه ی بی احساس...

ولی برای او حرف دلم را زدم....

                       

                  میخندیدو میرفت....

             

                     دوپای با احساس من...



عشق خوردن ندارد...

انگار عشق مال یتیم است


خوردن ندارد


هرکس که در سهمش شریک می شود


روزگارش سیاه است

احساس...

وقتی کنار پنجره میشینم و با خودم درد و دل می  کنم...


شیشه که احساس ندارد تنها نم حرفهای من را می فهمد میگرید...


نمی دانم او که دم از احساس میزد اگر می شنید چه می کرد...

فهم...

کاش همیشه گنگ می ماندم فهم چیزیجز غم و تنهایی برایم نداشت...

بن بست...

وقتی یاد زمین میفتم خندم میگیره!!میدونی چرا؟

آخه همه میگن گرده... 

پس چرا هرجا میریم بن بسته...